برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) 5
نوشته شده توسط : admin

 

لباسش را عوض کرد و نگاهی به وسایلش انداخت. یادش رفته بود از ارشیا بپرسد برای هفته آینده چه کار باید انجام بدهد. پوستر قبلی اش را که نتوانسته بود نشان دهد. باید یک بار که می امد آنجا اشکالاتش را می پرسید.
نگاهی به ساعت انداخت. کارهایش خیلی عقب افتاده بود. برای فردا باید شعر تصویر سازی شده را تحویل می داد. نفس پر صدایی کشید و وسایلش را پهن کرد. هنوز مشغول نشده بود که سر و کله ماکان پیدا شد. به چهار چوب تکیه داده بود و ترنج را نگاه می کرد.
چیه داداش چکار داری؟
تو چرا کامپیوتری کار نمی کنی. خیلی راحت تره که.
ترنج در حالی که رنگهایش را اماده می کرد گفت:
چون کار با رنگ حس خوبی بهم می ده. بعدم کار کامپیوتری هر کارش که بکنی روح نداره. البته این نظر منه.
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
عوضش نه این کثیف کاری ها رو داره تازه سرعتت هم می ره بالاتر.
ترنج دست از کار کشید و گفت:
ولی کار با دست کلا یه چیز دیگه اس ارشیا هم برای بچه هایی که با دست کار می کنن. دو نمره بیشتر در نظر گرفته.
ماکان به طرف تخت ترنج رفت و روی ان نششست و گفت:
فکر نمیکنم غیر تو کسی خودشو الاف کنه.
ترنج همانطور که سرش پائین بود گفت چرا مهتاب هم دقیقا مثل منه. اونم عاشق رنگ بازیه.
ماکان با شنیدن نام مهتاب با لبخند کجی زد و گفت:
این دوستت و تا حالا من دیدیم؟
ترنج برای یک لحظه متعجب به او نگاه کرد و گفت:
مهتاب؟ فکر نکنم. نه.
ماکان لبش را جوید و گفت:
خوب مزاحمت نشم به کارت برس دیر وقته. شب بخیر.
و از اتاق خارج شد. ترنج شانه ای بالا انداخت و مشغول کارش شد.ماکان دست به جیب به اتاقش برگشت و با خودش فکر کرد اصلا چرا درباره دوست ترنج کنجاو شده است. شاید بخاطر پیام هایی که خوانده بود و شاید هم بخاطر صدای شیطانش که پشت تلفن شنیده بود.
روی تخت دراز کشید و موبایلش را برداشت و به شماره مهتاب نگاه کرد. داشت وسوسه می شد دوباره شماره اش را بگیرد ولی در آخرین لحظه پشیمان شد و شماره را پاک کرد و گوشی اش را روی میز کنار تختش پرت کرد و با حرص پتویش را روی سرش کشید.
**
ماکان کیف به دست وارد شرکت شد که خانم دیبا جلویش سبز شد.
سلام آقای اقبال
سلام چیزی شده؟
والا یکی از مشتری ها از کارش راضی نبوده مثل اینکه از صبح هم چند بار تماس گرفته.
ماکان در اتاقش را باز کرد و در حالی که وارد میشد گفت:
طراحش کی بوده.
فکر کنم خواهرتون.
ماکان برگشت و با تعجب به منشی اش نگاه کرد:
ولی تا حالا همچین موری نداشتیم که کسی از کار ترنج ناراضی باشه.
منم تعجب کردم.
ماکان وارد اتاقش شد و خانم دیبا هم همانطور که حرف می زد پشت سرش می آمد.
خوب چی گفتی بهشون؟
گفتم نه رئیس هست نه طراحمون اونم یه خورده عصبانی شد و چرت و پرت گفت و بعدم گفت حضوری میاد.
ماکان سیتمش را روشن کرد وتا بالا بیاید کتش را از تن خارج کرد و به چوب لباسی زد. خانم دیبا همانجا ایستاده بود به حرکات ماکان نگاه می کرد . ماکان سر بلند کرد و او را دید که هنوز مقابل در ایستاده رو به او گفت:
چیز دیگه ای هم هست؟
خانم دیبا خودش را جمع و جور کرد و گفت:
نه همین بود.
ماکان روی صندلی اش نشست و در حالی که چهره اش پشت مانیتور پنهان می شد گفت:
پس بفرما سر کارتون.
خانم دیبا سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
**
ترنج به لب و لوچه آویزان مهتاب نگاه کرد و گفت:
از قیافه ات معلومه که دستت و حسابی گذاشتن تو پوست گردو.
مهتاب دست به سینه نشست و گفت:
یه جورایی آره.
ترنج با وحشت گفت:
جواب مثبت دادی؟
مهتاب اه کشید و گفت:
نه کاملا ولی اونا این جور برداشت کردن.
ترنج یکی محکم کوبید روی شانه مهتاب و گفت:
چه غلطی کردی الاغ؟
مهتاب مثل همیشه که عصبی میشد از روی مقنعه عصبی سرش را خاراند و گفت:
من گوهی خوردم گفتم تا زمانی که درسم تمام نشه نمی خوام ازدواج کنم. این سهیل بی شعورم نیشش باز شد گفت این که مشکلی نیست تو همش یک ترم دیگه داری. یعنی کمتر از یک سال اونم صبر می کنه برات.
ترنج کف دستش را به پیشانی اش کوبید و گفت:
تو هم عین بز نشستی و هیچی نگفتی؟
مگه دیگه به من مهلت دادن. اون بابا بزرگم نیشش از خوشحالی باز شد و گفت برام صبر می کنه.
مهتاب رسما گند زدی به زندگیت.
مهتاب لبش را محکم گاز گرفت و گفت:
می دونم.

استاد که وارد کلاس شد هر دو سکوت کردند. فکر هر دو مشغول بود. ولی با اخطار های استاد بالاخره دست از فکر کردن برداشتند و مشغول کارشان شدند.
ترنج نمی توانست بپزید که مهتاب قرار است چنین زندگی داشته باشد. تا تمام شده کلاس بینشان هیچ حرفی رد و بدل نشد. بعد از کلاس هم ترنج پوسترش را برداشت و رو به مهتاب گفت:
من دیروز نرسیدم این و تحویل ارشیا بدم. الان می خوام برم پیشش. تو هم میای.
مهتاب روی یکی از نیمکت ها ولو شد و گفت:
تو داری می ری پیش شوهرت من بیام چه غلطی بکنم.
مهتاب مثل همیشه نبود. ترنج هم چیزی نگفت و رفت سمت ساختمان اصلی.
یکی دوتا از دانشجوها توی اتاقش بودند. ترنج با دیدن لیلا کاتب لبش را از حرص جوید. گرچه کار خاصی نمی کرد و ارشیا هم در حالی که نگاه جدی اش رابه میز دوخته بود به حرف هایش گوش می داد ولی ترنج هیچ خوشش نیامد.
ضربه به در اتاق زد و گلویش را صاف کرد. نگاه ارشیا بالا آمد و به دیدنش ترنج ناخوداگاه اخمش باز شد. ترنج سلام کرد:
سلام استاد.
ارشیا نتوانست شوقش را از دیدن او پنهان کند و با روی باز گفت:
سلام خانم اقبال بفرمائید داخل چرا دم در ایستادید.
چشمهای لیلا داشت می چسبید به ته سرش تا حالا که استاد اخم هایش در هم بود و به او جواب سر بالا می داد حالا چه شده بود که اینقدر ذوق کرده بود. چشمانش را ریز کرد و به ترنج و بعد هم ارشیا نگاه کرد. نگاه ترنج مثل همیشه خونسرد بود ولی زمانی که به ارشیا نگاه کرد نگاهش را گرم و مهربان دید.
ترنج چشم غره ای به ارشیا رفت و با سر به لیلا اشاره کرد. و برای عوض کردن جو گفت:
استاد دیروز نشد کارمو نشون بدم.
ارشیا هم سینه اش را صاف کرد و گفت:
بله. بیارین ببینم.
ترنج با دو گام خودش را به میز ارشیا رساند. ارشیا قبل از نگاه کردن کار او به دو دانشجویی که مقابل میزش ایستاده بودند گفت:
اگه کاری ندارین بفرمادئین.
لیلا هیچ از این حرف خودشش نیامد و با اکراه همراه دوستش از اتاق ارشیا خارج شد. ترنج با چشمانی ریز شده با نگاهش تعقیب کرد و رو به ارشیا گفت:
این دختره زیادی دور و برت می پلکه جناب مهرابی هیچ خوشم نمی اد.
ارشیا نگاهی به در انداخت و با سرعت دست ترنج را گرفت و بوسید. ترن با وحشت دستش را عقب کشید و نگاهی به در انداخت:
وای ارشیا چکار میکنی؟ دیونه اگه یکی ببینه که خیلی اوضاع بی ریخت میشه.
ارشیا با بدجنسی خنید و گفت:
خوب ببینه می گم زنمه.
ترنج خندید و سری تکان داد و گفت:
بیا کارمو ببین.
و پوسترش را از آرشیوش بیرون کشید و روی میز او گذاشت. ارشیا در حالی که هنوز دست او را در دست داشت به برسی کارش پرداخت و بعد از گرفتن چند ایراد کوچک کار هفته بعدش را هم یادآوری کرد.
ترنج پوسترش را توی آرشیوش برگرداند و گفت:
نهار چکار می کنی؟
می رم خونه و میام. صبح وقت یک کلاس دارم عصر یک کلاس دیگه. می خوای نهار بریم بیرون؟
نه من هنوز کلاس دارم یک دونه هم عصر.
ارشیا حرفش را مزه مزه کرد و گفت:
عصر با من نمی آی؟
ترنج نگاهش را روی میز انداخت و گفت:
بیام؟ جایی کار نداری؟
ارشیا با انگشت روی دستش را نوازش کرد و گفت:
چه کاری واجب تر از خانم خوشکل خودم.
ترنج لبخند کوچکی زد و دستش را به آرامش از دست ارشیا بیرون کشید و در حالی که از در بیرون می رفت گفت:
پس ساعت شیش و نیم اولین ایستگاه.
ارشیا ذوق زده خندید و گفت:
سر ساعت اونجام.
ترنج هم با لبی خندان از اتاق ارشیا بیرون رفت.


رفت سمت کلاس بعدی. مهتاب توی راهرو داشت کلافه با موبایل صحبت می کرد. در واقع صحبت نمی کرد بلکه با بی حالی به ور زدن های طرف دیگر گوش می داد.ترنج که کلافگی مهتاب را دید جلو رفت و با ایما و اشاره پرسید:
کیه؟
مهتاب هم لپ هایش را باد کرد و دستش را مقابل گوشی گرفت و گفت:
کنه.
ترنج بیشتر از مهتاب داشت حرص می خورد. لبش را می جوید و دلش می خواست گوشی را از دست مهتاب بگیرد و هر چه از دهنش در می آید بگوید. فکری کرد و در عوض کمی به گوشی مهتاب نزدیک شد و بلند گفت:
مهتاب بیا دیگه استاد اومد. این کیه نمی فهمه تو الان دانشگاهی. چقدر بی فکره.
مهتاب خنده اش گرفته بود. به ثانیه نرسیده بود خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد و با سرخوشی زیر خنده زد.
بابا ترنج دمت گرم خدا از زمین و آسمون برام ناجی می فرسته.
ترنج با بدجنسی خندید و گفت:
فهمید؟
آره زود خداحافظی کرد.
ترنج خنده اش را جمع کرد و گفت:
چرا اینقدر بهش رو می دی؟
مهتاب هم خنده اش را خورد و غمگین به طرف کلاس به راه افتاد و گفت:
من بش گفتم تا درسم تمام نشه نباید دور و بر من پیداش بشه. وگر نه هیچ وقت از من جواب مثبت نمی گیره. بعد از اینکه درسم تمام شد بیاد در موردش فکر می کنم.
ترنج بازویش را کشید و با حرص گفت:
خوب خره اینم یعنی یه بله ضمنی.
مهتاب برگشت و با بی حالی نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
فعلا دست از سرم برداره تا بعدم خدا بزرگه.
الان چی می گفت؟
یه مشت حرفای تکراری.
با هم وارد کلاس شدند و بعد از چند دقیقه استاد هم امد.
**
ترنج تند تند وسایلش را جمع کرد و از اتاق خارج شد ماکان با دیدن او گفت:
کجا با این عجله؟
ترنج در اتاقش را بست و گفت:
شرکت دیگه. چهارشنبه ها صبح کلاس ندارم.
ماکان یقه کتش را مرتب کرد و در حالی که از پله پائین می رفت گفت:
گند نزنی به درسات ارشیا بیاد خر منو بچسبه.
ترنج هم دنبالش راه افتاد و گفت:
تا حالا که مشکلی پیش نیامده.
چون تا حالا تابستون بوده. بعدم ترم داره تمام میشه کم کم درسات سنگین تر میشه ممکنه مشکل پیش بیاد برات.
نه حواسم هست.
مسعود میز صبحانه را چیده بود. و مشغول بود. ترنج وارد آشپزخانه شد و به پدرش سلام کرد.
سلام بابایی
سلام ترنجه بابا.
ماکان نشست پشت میز ادای اوق زدن را در آورد. ترنج نشست کنار پدرش و گفت:
این ماکان هیج وقت ادب یاد نمی گیره.
مسعود خان هم سر تکان داد و گفت:
آره دیگه جای اینکه بگه بابا شما چرا من میز ومی چینیم می ره به قر و فرش می رسه.
ماکان با چشم های گرد شده لقمه اش را قورت داد و گفت:
بابا منظورت به ترنجه دیگه؟
مسعود خان با خونسردی گفت:
نه پسرم منطورم شخص خوده تن لشته.
ماکان اعتراض کرد:
بابا!!
ترنج خندید و برای ماکان شکلک در آورد. ماکان به حالت نمایشی آه کشید و گفت:
هر روز که می گذره بیشتر مطمئن میشم من یه بچه سر راهیم. عین الیور تویست ازم کار می کشین. برامم که زن نمی گیرین دیگه دلیل از اینا واضح تر. هی روزگار.
ترنج و مسعود از خنده ریسه رفته بودند. بعد از تمام شده صبحانه هر سه از خانه خارج شدند. ترنج برای ارشیا پیام داد که دارد می رود شرکت.
دلش برای اتاقش تنگ شده بود. لپ تاپش را روی میزش گذاشت و کمی وسایل روی میز را مرتب کرد. هنوز مشغول نشده بود که دختر جوانی در آستانه در نمایان شد. چهره اش کمی آشنا بود. اخم هایش هم حسابی توی هم بود و زل زده بود به ترنج.
ترنج با اینکه یادش نمی آمد این زن را کجا دیده از جا بلند شد و سلام کرد:
سلام امری داشتید؟
زن با گام های عصبی خودش را به ترنج رساند و گفت:
شما که بلد نیستید چرا وقت و هزینه مردم و می گیرید.
ترنج گیج به دختر نگاه کرد و گفت:
ببخشید من متوجه نمی شم. من اصلا شما رو به جا نمی ارم.
دختر طلبکار گفت:
بایدم یادت نیاد. بعد کاغذ تا شده ای را از کیففش بیرون آورد و روی میز ترنج کوبید.
این گندیه که جناب عالی زدین.
ترنج کاغذ را برداشت و بازش کرد. داشت یک چیزهایی یادش می امد. تابلویی را برای یک فروشگاه مبلمان چوبی طراحی کرده بود. به نظر خودش که ایرادی نمی دید.


سرشش را بالا آورد و به دختر نگاه کرد که با اخم و پوزخند داشت ترنچ را نگاه می کرد:
این اون چیزیه که من گفتم؟
ترنج تازه فهمیده بود چی شده. اخم هایش را در هم کشید و گفت:
خانم اون روز هم بهتون گفتم طراحی با منه. بعد از اون تابلو یک فروشگاه نشون دهنده کلاس و نوع اون فروشگاهه. ولی شما انگار تابلو رو با کمد لباستون اشتباه گرفتین.
دختر که از این حرف ترنج عصبی تر شده بود جلو تر آمد و روی میز ترنج خم شد و گفت:
با من درست صحبت کن جوجه.
ترنج که از توهین آشکار دختر حسابی ناراحت شده بود گفت:
شما از در اومدین تو شروع کردین به توهین توقع دارین من تشویقتون کنم.
دختر جوان که در حال انفجار بود کاغذ را از روی میز چنگ زد و در حالی که به سمت در می رفت گفت:
این خراب شده صاحب نداره؟
ترنج با حرص روی صندلی اش نشست. دختر رفت سمت اتاق ماکان و رو به منشی ماکان گفت:
می خوام همین الان رئیس تون و ببینم.
خانم دیبا که از چهره خشمگین او جا خورده بود گفت:
لطفا چند لحظه تشریف داشته باشین بهشون خبر بدم. الان کسی تو اتاقشونه.
دختر محکم روی میز کوبید و گفت:
گفتم همین الان می خوام رئیس این خراب شده رو ببینم.
همین موقع در باز شد و ماکان با اخم هایی در هم از اتاقش خارج شد و با صدایی که سعی می کرد خیلی هم بلند نباشد گفت:
خانم دیبا اینجا چه خبره؟
منشی با دیدن ماکان از جا پرید و گفت:
ایشون می خوان شما رو ببینن. من گفتم منتظر باشن مثل اینکه ناراحت شدن.
و با دست دختر را نشان داد. دختر هم برگشت و به ماکان نگاه کرد. با دیدن پسر جوانی که مقابلش ایستاده بود یک تای ابرویش را بالابرد و در حالی که سعی می کرد لحنش مثل سابق بلند نباشد با حالت محترمانه ای پرسید:
رئیس اینجا شمائین؟
ماکان چانه اش را کمی بالا داد و با یک نگاه سر تا پای دختر را دید زد. سر و وضع لباسش نشان می داد وضع مالی بدی ندارد. یک مانتو پائیزه کرم پوشیده بود. با لی مشکی و بوت های قهوه ای سوخته. شال و کیفش هم به همان رنگ بود. آرایش کاملی هم چهره اش را پوشانده. با ان آرایشی که کرده بود سنش بیشتر نشان می داد ولی دقت که می کردی مشخص بود بیشتر از بیست و پنج را ندارد.
اگر می خواست در یک جمله کوتا توصیفش کند. خوش پوش و جذاب مناسب ترین کلمات بود. دست هایش را توی جیبش کرد و رو به دختر گفت:
بله. مشکلی پیش اومده.
دختر به طرفش امد و گفت:
در مورد یکی از طراحاتون باید صحبت کنم. من با طرحی که ایشون زدن مشکل دارم در ضمن خیلی هم بی ادب هستن.
ماکان ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
شما خانمه؟؟
دختر بادی به گلویش انداخت و گفت:
معینی....شهرزاد معینی.
ماکان گلویش را صاف کرد و به دختری که داشت با دقت براندازش می کرد گفت:
سرکار خانم اگر امکان داره چند لحظه منتظر بمونید خبرتون می کنم. فعلا کسی داخله.
بعد با لحن خیلی جنتل من منشانه! ادامه داد:
امکانش هست؟
شهرزاد نگاه دیگری به سر تا پای ماکان انداخت و لبخند پر نازی زد و گفت:
البته.
ماکان که ته دلش از این بازی لذت می برد رو به منشی اش گفت:
خانم دیبا به آقای حیدری بگید از سرکار خانم شهرزاد پذیرائی کنن تا من برسم خدمتشون.
بعد لبخند موقرانه ای به شهرازد زد با گفتن با اجازه ای وارد اتاقش. نیشش تا بنا گوش باز شده بود. با خودش گفت:
آقا ماکان روزی امروزتم رسید.
دختر هم با حالت خاصی به در بسته ای که ماکان در پشتش پنهان شده بود خیره شد و برای خودش لبخند زد.

آقای حیدری با یک فنجان قهوه و چند عدد بیشکوئیت رسید. سلامی به شهرازد کرد و بعد از کاویدن سر تا پای شهرزاد ازآنجا خارج شد.
شهرزاد با اکراه قهوه اش را مزه مزه کرد و بعد با اخم ان را روی میز برگرداند و زیر لب غر زد:
مزه آب حوض میده.
چند دقیقه ای خودش را با مجله های روی میز سر گرم کرد و وقتی داشت کم کم حوصله اش سر می رفت بالاخره در باز شد و مردی از اتاق ماکان بیرون آمد. نگاه شهرزاد روی ماکان ثابت مانده بود. ماکان بعد از بدرقه کردن مرد به طرف شهرزاد چرخید و گفت:
عذر می خوام خانم شهرازد. خواهش می کنم بفرمائید.
شهرزاد با یک حرکت سریع از جا بلند شد و به طرف در اتاق رفت.و در همان حال لبخند اغوا کننده ای به ماکان زد که او هم جوابش را با لبخند گرمی داد. ماکان بیرون از اتاق ایستاد و با دست به او تعارف کرد که وارد شود. بعد در را بست و به مبل اشاره کرد:
بفرما. راحت باشید.
و در حالی که به سمت میز می رفت تمام اندام او را با چشم کاوید و لبخند زد. به قول خودش اندام میزانی داشت.
رفتار ماکان بیش از حد محترمانه بود که دهان شهرزاد را آب بیاندازد. ماکان کارش را خوب بلد بود. این روش همیشه جواب می داد و باعث میشد طرف اگر اهلش باشد خیلی زود نخ را بگیرد و ول هم نکند.
ماکان خیلی رئیس مابانه برای به رخ کشیدن موقعیت خودش پشت میزش و روی صنذلی پشت بلند چرخانش نشست. نگاه نافذش را به چشمان شهرزاد دوخت و گفت:
خوب من در خدمتم خانم شهرزاد.
شهرزاد از لحنی که ماکان او را مورد خطاب قرار می داد لذت می برد. به پشتی مبل راحتی تکیه داد و پای راستش را روی پای چپش گرداند و گفت:
ببینید آقای...
ماکان درست مثل خود شهرزاد و با لحن نمایشی گفت:
اقبال...ماکان اقبال.
شهرازد به نام او لبخندی زد و گفت:
جناب اقبال من واقعا تعجب می کنم از چنین مدیری همچون کارمندایی.
ماکان فکر کرد:
منم تعجب می کنم نه از اون جیغ و دادت نه از این کلاس گذاشتنت.
ولی جای این حرفا چهره مشتاقی به خود گرفت، آرنج یکی از دست هایش را روی میز گذاشت و در حالی که صندلی اش را به آرامی می چرخاند کمی به سمت میز متمایل شد و گفت:
لطف دارین. ولی مگه طراحای ما چکار کردن که گرفتار خشم شما شدن؟
چشم های شهرزاد با این حرف برق زد و ماکان ته دلش از خنده ریسه رفته بود که باعث شده بود لبخند جذابی روی لب هایش شکل بگیرد. در همان حال داشت با چشم هایش تک تک اعضای چهره شهرزاد را وارسی می کرد.


چشم هایش تیره بود قهوه ای خیلی تیره مثل یک شکلات گرم و داغ. ابروهایش هشتی با فاصله متناسب از چشمها. بینی اش سر بالا و باریک بود وجای تعجب داشت که نمی شد اثری از عمل بر روی ان دید.برخلاف بینی لب هایش برجسته بود و کاملا معلوم بود دست کاری شده اند با برق لب بیش از حد درخشان شده بودند. چانه گرد و خوش فرم در انتهای صورتش را تکمیل کرده بود.
چهره اش را موهای رنگ کرده فندقی قاب گرفته بود که با رنگ چشم هایش هم خوانی زیادی داشت. ماکان حسابی محو چهره شهرزاد شده بود بدون عذاب وجدان. شهرزاد داشت حرف می زد و ماکان با خودش فکر میکرد. اگر می خواست کسی اینجوری نگاش نکنه خودشو این ریختی نمی کرد.
همیشه با این حرف خودش را توجیه می کرد. وقت دید زدن چهره شهرزاد تمام شد یک اوکی به خودش داد. از لحاظ چهره و اندام تائید شده بود. باید می دید تا چه حد با او راه می آید.شهرزاد نگاه خیره ماکان به خودش را نادیده گرفت و گلویش را صاف کرد و گفت:
من مدتی پیش یک تابلو برای یک سری فروشگاه فروش مبلمان سفارش داده بودم.
بعد از گفتن این حرف از جا بلند شد و کاغذی که طرح تابلو را رویش پریت گرفته بود از کیفش برداشت و خم شد و جلوی ماکان روی میز گذاشت. بوی عطرش فضای اطراف را پر کرد.
ماکان نفس عمیقی کشید و با خودش گفت:
نه تو انتخاب عطرم خوش سلیقه اس.
بعد کاغذ را برداشت و با اخم ظریفی که می دانست چهره اش را جذاب تر می کند به کاغذ خیره شد. هنوز ماکان دهان باز نکرده بود که شهرزاد که دوباره سر جایش نشسته بود گفت:
ملاحظه می کنید.
ماکان که نمی توانست هیچ اشکالی توی کار ترنج پیدا کند با نگاهی پر سوال به شهرزاد نگاه کرد و گفت:
شما با کدوم قسمتش مشکل دارین؟
شهرزاد کلافه دستش را توی هوا تکان داد و با لحن پر نازی گفت:
با رنگش.
ماکان با دست آزادش پیشانی اش را خاراند و گفت:
رنگش چه مشکلی داره؟
شهرزاد کمی به جلو متمایل شد و در حالی که بخاطر اخم بین ابروهایش خط افتاده بود گفت:
من به اون طراحتون هم گفتم می خوام رنگ تابلو از طیف های صورتی و بنفش باشه.
ماکان خیلی جلوی خودش را گرفت تا چشم هایش گرد نشود و پشت بندش از خنده منفجر نشود. شهرزاد همجنان با همان ژستش ادامه داد:
ولی ملاحظه کنید رنگها همه توی طیف قهوه ای هستنتد. ماکان خنده اش را فرو خورد و گفت:
فرمودین تابلو برای چه فروشگاهیه؟
مبلمان کار چوب.
ماکان فکر کرد:
رنگایی که شما شفارش دادی بیشتر برای تابلو فروش لباس نوزاد به درد می خوره ملوس خانم آخی صورتی دوست داری؟
بعد یاد حرف پدرش افتاد که همیشه وقتی مادرش اخم می کرد می گفت عزیزم اخم نکن بین ابروهات خط می افته. و به خط بین ابروهای شهرزاد نگاه کرد و دوباره با خودش گفت:
ولی با این خط بین ابرو ناز تر میشه.
بعد افکارش را که داشت خیلی یکته تازی می کرد کنار زد وگلویش را صاف کرد و گفت:
خوب حالا من چکار باید بکنم؟
شهرزاد دوباره تکیه داد و یان بار دست به سینه نشست و در حالی که لحن دلخوری به صدایش می داد گفت:
ببخشید من می تونستم از این ماجرا چشم پوشی کنم ولی طراح شما با کمال بی ادبی به من توهین کرد. برای همین می گم از شما بعیده که از همچین غربتی هایی توی شرکتتون استفاده کنین. از اون تیپش معلوم بود از چه قماشیه.
ماکان این بار اخم غلیط تری کرد و تلفن را برداشت و گفت:
خانم دیبا لطفا ترنج رو بفرستید اتاق من.
شهرزاد از اینکه ماکان اینقدر صمیمی اسم ترنج را اورد کمی اخم کرد و لبش را نرم جوید. ماکان مثلا داشت طرح را مجددا وارسی می کرد ولی زیر چشمی داشت عکس العمل شهرزاد را می پائید و توی دلش می خندید.

ارشیا دو تا یکی پله های شرکت را بالا رفت. بدون توقف رفت سراغ اتاق ترنج. قبل از این راهش به اتاق ماکان ختم می شد و حالا به این اتاق کوچک که ترنج عزیزش صاحب ان بود.
کنار در ایستاد و به چهره او نگاه کرد. سرش حسابی توی کارش بود و توجهی به اطراف نداشت. سر تا پا مشکی پوشیده بود چقدر توی رنگ های تیره کوچک و خواستنی بود.آرام به در زد:
ترنج سرش را برداشت و با دیدن ارشیا لبخندی روی صورتش شکل گرفت. از پشت میزی بلند شد و به سمت او آمد.
سلام
فکر نمی کردم بیای اینجا.
ارشیا با لذت داشت سر تا پای ترنج را بررسی می کرد. مانتوی مشکی اش کوتاه شاید بیست سانتی بالای زانویش ایستاده بود. کمر و بالاتنه تنگی داشت و کمر باریک و اندام کوچک او را قاب گرفته بود. شلوارش هم مشکی از زانو کمی گشاد شده بود.
چهره اش توی ان مقعنه مشکی واقعا کودکانه بود. ارشیا نگاهی توی راهر و رانداخت و سریع وارد اتاق شد و با یک حرکت ترنج را در آغوش گرفت و از روی مقنعه سرش را بوسید.
ترنج مشتی یه سینه او کوبید و گفت:
ارشیا به خدا زشته یکی می بینه.
ارشیا دست دور کمر ترنج انداخت و گفت:
فعلا که کسی نیست.
درست همان موقع صدای صاف کردن گلویی ان دو تا از هم جدا کرد. منشی ماکان در حالی که سعی می کرد نشان دهد چیزی ندیده با سرعت گفت:
سلام جناب مهرابی. آقای اقبال با ترنج کار دارن.
و بدون هیچ حرف دیگری جیم شد. ترنج از خجالت کبود شده بود ولی ارشیا با این حرکت خانم دیبا خنده اش گرفت و گفت:
این چرا این طوری کرد.






:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 2863
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: